Zolpy 33
سه ماهی در تُنگ داشتیم...
هر سه با هم خیلی رفیق بودند ...
تا شد و یک روز یکی از آنها مریض شد...
کم کم خسته به نظر می رسید و باله هایش کمتر تکان میخوردند...
به سطح آب می آمد و همچنان که کج شده بود فقط دهانش تکان میخورد ...
اما دو رفیق دیگرش گهگاهی با دهان به او ضربه می زدند...
این تلنگر باعث می شد باز هم او بشود همان ماهی زنده که شنا کند...
درست است که ماهی خسته ی ما مُرد اما دوستانش با کاری که کردند هم به او تلنگر زدند هم به من ...
که برای زنده ماندن هرچند سخت برخیز...
با هر تلنگر ...
یک بار دیگر ادامه بده ...
یک بار دیگر تکان بخور ...
زود تسلیم نشو... زود جا نزن ...
و این راز زندگی ست... زود از پا نیفت...
       + نوشته شده در جمعه سیزدهم تیر ۱۴۰۴ ساعت 7:26 توسط Zolpy
        | 
       
   
 در این مکان مقداری خزعبلات ریخته خواهد شد.
	  در این مکان مقداری خزعبلات ریخته خواهد شد.